نرجس خانومنرجس خانوم، تا این لحظه: 6 سال و 8 ماه و 18 روز سن داره

من و نرجس بانو

یادآوری خاطراتم 😉 البته با بعضایشون هنوزم درگیرم 😊

🌺 تقدیم به مادران حال و آینده 🌺 : چند ساعت خواب پیوسته بزرگ‌ترین آرزوی همه مادرانی که در طول شب به شیرخوارشان شیر می‌دهند، همین است: چند ساعت خواب پیوسته. اصلا مهم نیست که نوزاد عزیز شاید 12 ساعت هم بخوابد. وقتی قرار باشد هر یک ساعت یک بار بلند شوی و بچه را شیر بدهی و آروغ بگیری و دوباره بخوابانی، همه آن 12 ساعت کوفت آدم می‌شود! طوری که آدم آرزو می‌کند فقط 4 ساعت بخوابد، اما پیوسته. آرزویی که رسیدن به آن برای بعضی‌ها 6 ماه، بعضی‌ها یک سال و بعضی‌ها چند سال طول می‌کشد. بهشت خودش را دو دستی تقدیم زیر پای این گروه آخر می‌کند! یک لیوان چای داغ همیشه ماجرا از "یه لیوان چایی بخورم، حا...
31 تير 1398

چهارشنبه چهار اردیبهشت 98

شب خونه بابا بخشی بودیم میخواستیم برگردیم خونه خودت جوراباتو پوشیدی ولی برعکسی اونجا متوجه نشدم تو مسیر خوابیدی رسیدیم خونه خوابوندمت اومدم جوراباتو در بیارم دیدم عهههه کف جوراب پشت پاته 🤣🤣🤣  اینم عکسش 👇👇👇  رفتی سراغ کیف مامان و باز خودتو آرایش کردی مثلا  😅😅😅 👇   عکسای دیگه از آشپز کوچولو 👇👇👇   ...
31 تير 1398

عکسهای بازمانده

25 فروردین 98 : با خاله طیبه اینا عصرونه رفتیم آبنما 👇👇 اینجا قراره بعدها مکان تفریحی بشه ولی الان نیمه سازه چون بابات یه جورایی مسئول ساختشه اومدیم تو حیاطش رو یکی از سکوها نشستیم بابات و عمو داوری هم درختای هرز رو از تو حیاط کندن و محوطه رو تمیز کردن  ببین بابات از تفریحاتشم واسه کارش استفاده میکنه 😐😐😐😐 و تو هم همیشه سنگ ببینی باید سنگ تو دستت باشه      دوشنبه 9 اردیبهشت 98 : شب بابای مهربونت ساندویج درست کرد رفتیم پارک شام خوردیم خیلی هم خوش گذشت البته اینم بگم چون تو هیچوقت ساندویج نمیخوردی منم عدس  پلو برات گذاشتم حالا بماند که اون شب بر خلاف انتظار اصلا عدس پلو نخوردی و نصف سان...
30 تير 1398

چهارشنبه 28 فروردین 98 ساعت 13:45

یه روز که نزدیک اومدن بابا بود تو خونه تو دیگه حوصلت سر رفته بود و بهونه ی بابا رو میگرفتی رفتی خودت شلوارتو برعکسی پوشیدی گفتی بریم بابادون ( بابا جون ) بهت گفتم کفش نداری که دخترم رفتی کفشاتو از تو جاکفشی آوردی و به سبک خودت پوشیدی  😂 ( اون لنکه کفش که درست پوشیدی خودم پات کردم ) بعدش رفتی دم در و در میزدی و میگفتی یا الله باز کن بابایی که بابات از پشت درو برات باز کنه  😊😊😊😘😘😘😘 اینجا هم شلوارتو درست پات کردم کفشاتم پات کردم اومدیم بیرون پیشواز بابا 👇👇👇 چقدم خوشحال بودی که میتونستی بازم دست تو خاک بیاری و سنگریزه جمع کنی به بابات زنگ زدم گفت دیر میاد واسه همین زودی رفتیم بالا  😄   ...
28 تير 1398

میدونم دلم برا این روزها تنگ میشه ولی چاره ای ندارم

با اینکه برا من بهترین لحظه های مادری لحظه های شیردهیه ولی چون مجبورم دارم کم کم پروسه از شیر گرفتن رو شروع میکنم یه کم کوچولو عصبی شدی ( البته خیلی کم بعضی وقتا) و داد میزنی یا اینکه مثلا بازی میکنی برا خودت ولی خب در واقع می می های مامانو گاز میگیری و یا بوس میکنی و باهاشون صداهای عجیب غریب در میاری و از اینکه نمیتونی از می می ها شیر بخوری عصبی میشی و اینطوری بروز میدی و اینکه حتی صورتمو هم گاهی گاز میگیری  نمیدونم من پوست کلفت شدم یا مهر مادری باعث شده حتی گاز گرفتن زیر گونه هم برام قابل تحمل باشه که حتی یه آخ هم نگم که یه وقت برا تو نقطه ضعف درست نکنم و گاز گرفتن یا داد زدن برات آتو نشه که بتونی به خواستت برسی برعکس از همه ی...
15 تير 1398
1